فاطمه، فاطمه؛ نام تو زیبایی عرش برین
فاطمه، فاطمه؛ خادم خانهی تو «روح الامین»
فاطمه، فاطمه؛ بر لب اهل آسمان زمزمه
فاطمه، فاطمه؛ تویی به عرش کبریا قائمه
شکوه و عزّت تو کبریایی
تو بر ائمه حجّت خدایی
حق به وجودت کرده مباهات
دلیل خلقت؛ مادر سادات
امّابیها؛ امّابیها
***
سعادت یاور؛ هر آن که در راه تو بشتافته
خدا در خلقتت؛ تافتهی تو را جدا بافته
بر تن زینبت؛ چادر عصمت و حیا دوختی
درس آزادگی؛ تو بر حسین و حسن آموختی
صدای پای احمد بوده یا اینکه زنی گلبرگ پیکر
چادر آزادگی و بندگی بر سر
خرامان میرود همتای پیغمبر
در و دیوار در سجده
درخت و سنگ و رمل و کوچه و بازار در سجده
که کفو مرتضی، «خیرالنّساء» آمد
صدا آمد، صدا آمد
صدای همسر شیرخدا آمد؛
«کجا بردند حیدر را؟»
صدا شیوا ولی افسوس و واویلا
نفس از گرمگاه سینهاش بیرون که میآید؛
صدای خسخس و سرفه است
صدا بسیار آشفته است
صدا جانسوز میباشد
صدا جانکاه
«غبارآلوده مهر و ماه»
صدا درگیر با هوهوی شلاق
صدا با عربده درگیر
«مغیره» آمده درگیر
صدای قبضهی شمشیر و دست مادرم زهرا
صدای «واعلی»، «واحمزتا» آمد
و اینجا روضهخوانی گفت: «جای زادهی امّالبنین خالی!»
صدا آمد، صدای مادرم: «اسماء!»
بیا و یاریم کن خیزم از بستر
بنا دارم خودم جارو کنم این خانه، این غمخانه را آخر
خودم نان میپزم یک بار دیگر
سفرهداری میکنم از بچهها و شوهرم حیدر
و آذین شد دوباره سفرهای ساده ولی از عشق پاک مادری و همسری رنگین
دریغا عمر شادی کم شد و غم باز هم در خانهی شیرخدا آمد
صدا آمد، صدا آمد
صدای در
صدای «قابضالارواح»
آنکس که برای بردن جانها اجازه از کسی غیر از خدای خود نمیخواهد
مودب پشت درب خانهی زهرا
اجازه هست آیا حضرت «صدیقه کبری»؟
زکیه، طاهره، انسیّهالحورا
خدا ناظر، تمام انبیاء حاضر، جناب مصطفی حاضر، ملائک صف به صف آماده تا روح بلند و عرشی زهرا رود تا عالم بالا
و جان از پیکر رنجور صدیقه جدا گشت و به سمت عالم قدس بقا آمد
صدا آمد، صدای مجتبی آمد
چرا از مادرم دیگر نمی آید صدا، «اسماء»؟
تکلّم کن دوباره با من و با زینبین و این حسین جانت، حسن گردد به قربانت
یکی صورت به روی صورت مادر
یکی صورت نهاده بر کف پاهای زهرا و صدای گریهی زینب
در این اثنا غبار آلوده از مسجد، خود صاحب عزا آمد
صدا آمد، صدای مرتضی آمد
الا ای دختر پیغمبر طاها
الا ای مادر طفلان من، زهرا
منم من مرتضی، یک بار دیگر دیده وا کن
همسرت شیرخدا آمد
و زهرا چشم خود وا کرد و اشک غم سترد از دیدهی مولا
«بمیرم من» ولی در سال شصت ویک، به ظهر روز عاشورا، هر آن چه زینب کبری صدا زد «واحسینا!»
نیامد از تن صدپاره و حلقوم ببریده صدا، اما صدای هوهوی شلاق شمر بیحیا آمد
صدای سیلی و غارت
صدای شیون زنها
صدای دختری با گوش پاره که فقط می گفت: «یا زهرا!»