به شب در دیر خود خورشید میدید
وز آن ابرو، هلال عید میدید
رُخش از برگ گل شادابتر بود
لبش از لعل و دُر پُر آبتر بود
گل بیخار باغ عشق را جُست
گلاب آورد و آن گل چهره را شُست
تو ای ناقوس شو، سر تا به پا گوش
کزین لبها کنی بانگ خدا گوش
مُبَّدل بر یقین، تردید گردید
دگر تثلیث من توحید گردید
به اِنجیل آن چه از عیسی شنیدم
شنیدنهای خود یکجا بدیدم
دلم هر آشنا را غیر دارد
شرف بر کعبه امشب دیر دارد
من امشب طالعی مسعود دارم
ز یک سودا، دو عالم سود دارم
کسی پُر سودتر از خود ندیدم
کلافی دادم و یوسف خریدم
ازین سر در سرم افتاده شوری
سلیمانی شده مهمان به موری
دو چشم او هزاران راز دارد
دمش عیسی صفت اعجاز دارد
مرا مشمول لطفش دادگر دید
که طاعاتم برش مقبول گردید
ز اشک شوق کسب آبرو کرد
زبان بگشود و با سر گفتگو کرد
که ای مولای آدم، خیر مقدم
تو ای روح مجسّم خیر مقدم
چه رونق، زان بازار تو باشد
که یوسف هم خریدار تو باشد
سرت دیدم به نی، در دست اعدا
به یاد آمد مسیحا و یهودا
اگرچه بودهام عمری کنِشتی
بهشت من، مرا کردی بهشتی
به چرخ چارم اَر رُخ مینمودی
دل از دست مسیحا میربودی
تو را گر موی مشکین، رشک مُشک است
چرا یاقوت لبهای تو خشک است؟!
سرت، کاین سان بُوَد غرقابهی خون
یقین میآیی از گرمابهی خون
چرا آیینهات زنگار بستهست
مگر مهمان به خاکستر نشستهست؟!
ندیدم در تو از پیری، نشانی
یقین پیر از غم داغ جوانی
ندیدم جز سر تو، بر سر نی
که یک گل آورد صد بلبل از پی
الهی بشکند آن بیادب دست
که این آیینه را با سنگ بشکست
یکی دختر میان کاروان بود
که چشمش چون سر تو خونفشان بود
نگاه مات معصومانهای داشت
دمی چشم از سر تو بر نمیداشت
تو را چشم من استقبال میکرد
نگاه او، تو را دنبال میکرد
شبی هم لطف کن مهمان او باش
چو اشکش زینت دامان او باش
خوشا حالش که او همراهت آید
تویی خورشید و از پی، ماهت آید
به دنیا اُلفتی دیگر ندارم
پس از تو سر به صحرا میگذارم
یقین دارم تو در محشر امیری
امیدم هست دستم را بگیری
ز تو خواهم دهی جای رفیعم
شوی در محضر داور شفیعم