سرت در تشت پابهپای من سوخت
چو گیسویت به این یلدای من سوخت
به قربان لبت، این رسم عشق است!
تو خوردی خیزران، لبهای من سوخت
ظاهراً چوب بر آن لب میزد
باطناً بر دل زینب میزد
دادند به شام عذاب ما را
بستند به یک طناب ما را
کافران را در ورود عترت شاه شهید
مجلسی آراست خصم دین، یزید
مجلسی از اهل دین و غیر دین
جمع در آن چهارصد کرسینشین
کافران را جا به کرسی داده بود
روی پا ناموس حق ایستاده بود
من ایستاده بودم و یک تن به من نگفت
بنشین که روی خار مغیلان دویدهای
مجلسی در آن عیان تشت زری
در میان تشت زر خونین سری
گه بر فروش حکم کنی، گه به قتل ما
ظالم مگر تو آلعبا را خریدهای؟!