من آنچه هست، به عشق تو دادهام از دست
که منتهای مرادم تویی، از آنچه که هست
به دوستی توام گر به پای دار برند
من آن نیم که بدارم تو را ز دامان، دست
محبّت تو نهام روز کرده جا به دلم
که من به روی تو عاشق شدم به روز الست
به شادمانی جاوید امیدوار شدم
دلم چو از همه ببرید و با غمت پیوست
کجا من از تو توانم برید رشته مهر
خدای تار وجود مرا به زلف تو بست
به محفلی که تو باشی بباده حاجت نیست
که هر که چشم تو بیند خراب گردد و مست
صغیر گرد جهان گشت در پی دلدار
رسید بر سر کوی تو وزپای نشست
شاعر: صغیر اصفهانی