متن شعر:
کیست این پنهان مرا در جان و تن
کز زبان من همی گوید سخن؟!
این که گوید از لب من راز کیست؟!
بنگرید این صاحب آواز کیست؟!
در من اینسان خودنمایی میکند
ادّعای آشنایی میکند
کیست این گویا و شنوا در تنم؟
باورم یاربّ نیاید کاین منم!
متصلتر با همه دوری به من
از نگه با چشم و از لب با سخن!
خوش پریشان با منش گفتارهاست
در پریشانگوییاش اسرارهاست
گوید او چون شاهدی صاحبجمال
حسن خود بیند به سر حدّ کمال
از برای خودنمایی صبح و شام
سر برآرد گه ز روزن گه ز بام
با خدنگ غمزه صید دل کند
دید هر جا طایری بسمل کند
گردنی هر جا در آرد در کمند
تا نگوید کس اسیرانش کمند
«لاجِرَم» آن شاهد بالا و پست
با کمال دلربایی در «أَلَسْت»
جلوهاش گرمی بازاری نداشت
یوسف حسناش خریداری نداشت
غمزهاش را قابل تیری نبود
لایق پیکانش نخجیری نبود
عشوهاش هرجا کمندانداز گشت
گردنی لایق نیامد؛ بازگشت
«ماسِوی» آیینهی آن رو شدند
مظهر آن طلعت دلجو شدند
پس جمال خویش در آیینه دید
روی زیبا دید و عشق آمد پدید
مدّتی آن عشق بینام و نشان
بُد معلّق در فضای بیکران
دلنشین خویش مأوایی نداشت
تا درو منزل کند، جایی نداشت
بهر منزل بیقراری ساز کرد
طالبان خویش را آواز کرد
چونکه یکسر طالبان را جمع ساخت
جمله را پروانه، خود را شمع ساخت
جلوهای کرد از یمین و از یسار
دوزخی و جنّتی کرد آشکار
جنّتی خاطرنواز و دلفروز
دوزخی دشمنگداز و غیرسوز
***
پردهای کاندر برابر داشتند
وقت آمد پرده را برداشتند
ساقیای با ساغری چون آفتاب
آمد و عشق اندر آن ساغر شراب
پس ندا داد او نه پنهان، برملا
کالصّلا ای بادهخواران الصّلا
همچو این می خوشگوار و صاف نیست
ترک این می گفتن از انصاف نیست
حبذا زین می که هر کس مست اوست
خلقت اشیا مقام پست اوست
هرکه این مِی خورد جهل از کف بهشت
گام اوّل پای کوبد در بهشت
جملۀ ذرّات از جا خاستند
ساغر می را ز ساقی خواستند
بار دیگر آمد از ساقی صدا
طالب آن جام را بر زد، ندا
ای که از جان طالب این بادهای
بهر آشامیدنش آمادهای
گرچه این می را دوصد مستی بود
نیست را سرمایهی هستی بود
از خمار آن حذر کن کاین خمار
از سر مستان برون آرد دمار
درد و رنج و غصّه را آماده شو
بعد از آن آمادهی این باده شو
این نَه جام عشرت، این جام ولاست
دُرد او دَردست و صاف او بلاست
بر هوای او نفس هر کس کشید
یک قدم نارفته پا را پس کشید
سرکشید اوّل به دعوی آسمان
کاین سعادت را به خود بردی گمان
ذرّهای شد ز آن سعادت کامیاب
ز آن بتابید از ضمیرش آفتاب
جرعهای هم ریخت ز آن ساغر به خاک
ز آن سبب شد مدفن تنهای پاک
تر شد آن یک را لب این یک را گلو
وز گلوی کس نرفت آن مِی فرو
فرقهی دیگر به بو قانع شدند
فرقهای از خوردنش مانع شدند
بود آن می از تغیّر در خروش
در دل ساغر چو می در خُم به جوش
چون موافق با لب همدم نشد
آن همه خوردند و اصلاً کم نشد
***
باز ساقی برکشید از دل خروش
گفت ای صافیدلان دُرد نوش
مرد خواهم همّتی عالی کند
ساغر ما را ز می خالی کند
انبیا و اولیا را با نیاز
شد به ساغر، گردن خواهش دراز
جمله را دل در طلب چون خم بجوش
لیک آن سر خیل مخموران خموش
سر به بالا یک سر از برنا و پیر
لیک آن منظور ساقی سربهزیر
هر یک از جان همّتی بگماشتند
جرعهای از آن قدح برداشتند
باز بود آن جام عشق «ذوالجلال»
همچنان در دست ساقی مالمال
جام بر کف، منتظر ساقی هنوز
اللّه اللّه غیرت آمد غیر سوز
***
باز ساقی گفت تا چند انتظار
ای حریف لاابالی سر برآر
ای قدح پیما درآ، هوئی بزن
گوی چوگانت سرم، گوئی بزن
چون به موقع ساقیش درخواست کرد
پیر میخواران ز جا، قد راست کرد
زینت افزای بساط نشأتین
سرور و سرخیل مخموران حسین
گفت آنکس را که میجویی منم
بادهخواری را که میگویی منم
شرطهایش را یکایک گوش کرد
ساغر می را تمامی نوش کرد
باز گفت از این شراب خوشگوار
دیگرت گر هست یک ساغر بیار