زمین، زندان
زمان، تلخی اگر باشد
برای نور توفیری ندارد حجم تاریکی
تمام لحظهها وقتی خدایی هست، شیرین است
اگرچه گوشهی تنگ و نمور عصر زندان است و غمگین است
تو نوری، آفتابی
حجم سنگین تمام ابرها هم روبرویت سخت ناکامند
اگرچه گوشهی زندان تمام روزها شامند
تو خورشیدی
تو حتّی در سیاهی نور میبینی
چنان که نور را در گوشه قلب سیاه آن زن رقّاصه هم دیدی
تو خورشیدی
تو حتّی بر سیاهی نیز تابیدی
تو خورشیدی
تمام بچههایت شعبهی نورند
پناهی هست
برای بیپناهان از کرامات تو راهی هست
که خاک سرزمین ما ز نام تو معطّر هست
که در هر گوشه ای از کشورم یک جلوه از موسیبن جعفر هست
سلام ای آفتاب شام زندان؛ یا بابالحوائج
تجلّی وجود حی سبحان؛ یا بابالحوائج
پناه بیپناه بیپناهان؛ یا باب الحوائج
ای جان، یا بابالحوائج
***
شبیه درد
شبیه انتهای غربت یک مرد
درون سینهی تفتیده پنهان شد
صدای هقهق آئینه در تاریکی زندان
تمام آسمان دیوار
تمامی زمین زنجیر
به پای لاغر خورشید افتادند